شهید برونسی) از این که آن جا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسایل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد.
یک بار می گفت:
« داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش.